عمـــو عبــاس، بی تو قلب حــَرَم میگیره...
* تصویر رویای #حضرت-ابولفضل(ع) است از سریال مختارنامه. که قمربنی هاشم در رویایش #آب را به خیمه می رساند…
*نوحه “عموعباس” با صدای محسن بنی فاطمه
عمو عباس بی تو قلب بی تو قلب حرم میگیره
عموعباس بی تو بابا تنها میمیره
عموعباس علمت کو عموی خوبم
عمو عباس تو نرو تا که پا نکوبم
عمو عباس بی تو هر لحظه دل میلرزه
بی تو هرشب هوای خیمه ها چه سرده
عمو عباس بی تو دستام جونی نداره
از دو چشمام پولکای گریه میباره
**
عمو عباس زانوهامو بغل می گیرم
عمو عباس بیا تا من برات بمیرم
عمو عباس دلِ اهل حرم کبـــابه
توی خیمه چشم به رات چشمای رُبابه
عاقبت توهین کنندگان به ابا عبدالله
خیمه آخر... خیمه ی حضرت خواهر (سلام الله علیها) ...
بسم رب الحسین(علیه السلام)…
“اللهم عجل لولیک الفرج”
خواستم بنویسم “خیمه آخر"… “خیمه ی حضرت خواهر(سلام الله علیها)"… ولی دیدم خیمه ای باقی نمونده…!
امشب باید در دل بیابان… در میان خیمه های سوخته… در میان اینهمه غم و غصه روضه ی آخر را خوند… امان از دل زینب…
یا صاحب الزمان… خدا بهتون صبر بده آقا… ببخشید اگه تو این ده شب حق مجالس و روضه ها، خوب ادا نشد…! ببخشید آقا…!
خیمه ها می سوزد و شمع شب تارم شده… در شب بیماریم آتش پرستارم شده
ما که خود از سوز دل آتش به جان افتاده ایم… از چه دیگر شعله ها یار دل زارم شده
پیش از این سقای ما بودی علمدار حسین… امشب اما جای او آتش علمدارم شده
ای فلک جان مرا هر چند می خواهی بسوز… مدتی هست از قضا دل سوختن کارم شده
جز غم امشب پیش ما یار وفاداری نماند… در شب تنهائیم تنها همین یارم شده
من که شب را تا سحر بی خواب و سوزانم چو شمع… از چه دیگر شعله ها شمع شب تارم شده
بس که اشک آیدبه چشمم خواب شب راراه نیست… دود آتش از چه ره در چشم خونبارم شده؟
جز دو چشمم هیچکس آبی بر این آتش نریخت… مردم چشمان من تنها وفا دارم شده
گر گلستان شد به ابراهیم آتش ها ولی… سوخت گلزار من و آتش پدیدارم شده
سلامٌ علی قلب زینب الصبور…
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم… و صلى الله على محمد و اله الطاهرین …
خدا از همتون قبول کنه… یاعلی مدد… التماس دعا…
خیمه ی دهم... حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام)...
بسم رب الحسین(علیه السلام)…
“اللهم عجل لولیک الفرج”
در روز عاشورا اباعبدالله(علیه السلام) نقطهاى را به عنوان مرکز انتخاب کرده بود،یعنى وجود مقدس اباعبدالله(علیه السلام) ابتدا آنجا مىایستاد و بعد حمله مىکرد… به طور قطع و مسلم و بر طبق همه تواریخ،کسى جرات نکرد تن به تن با اباعبدالله(علیه السلام) بجنگد… البته ابتدا چند نفر آمدند،جنگیدند،ولى آمدن همان و از بین رفتن همان… پسر سعد فریاد کرد:چه مىکنید…؟! این،پسر علیست، روح على در پیکر اوست،شما با چه کسى دارید مىجنگید…؟!با او تن به تن نجنگید… دیگر جنگ تن به تن تمام شد.. .
آن وقت جنگى که از طرف آنها نامردى بود شروع شد… سنگ پرانى،تیر اندازى.جمعیتى در حدود سى هزار نفر مىخواهند یک نفر را بکشند… از دور ایستادهاند،تیر اندازى مىکنند یا سنگ مىپرانند… همین ها وقتى که اباعبد الله(علیه السلام) حمله مىکرد،درست مثل یک گله روباه که از جلوى شیر فرار مىکند،فرار مىکردند… ولى حضرت حمله را خیلى ادامه نمىداد یعنى نمىخواست فاصلهاش با خیام حرمش زیاد شود… غیرت حسین اجازه نمىداد که تا زنده است کسى به اهل بیتش اهانت کند… مقدارى که حمله مىکرد و آنها را دور مىساخت، بر مىگشت،مىآمد در آن نقطهاى که آن را مرکز قرار داده بود.آن نقطه،نقطهاى بود که صدا رس به حرم بود،یعنى اهل بیت اگر چه حسین را نمىدیدند ولى صدایش را مىشنیدند…
براى اینکه زینبش مطمئن باشد،براى اینکه سکینهاش مطمئن باشد،براى اینکه بچههایش مطمئن باشند که هنوز جان در بدن حسین هست،وقتى که مىآمد در آن نقطه مىایستاد،آن زبان خشک در آن دهان خشک به حرکت مىآمد و مىگفت:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم»یعنى این نیرو از حسین نیست،این خداست که به حسین نیرو داده است،هم شعار توحید مىداد و هم به زینبش خبر مىداد که زینب جان…!هنوز حسین تو زنده است… به خاندانش دستور داده بود که تا من زنده هستم کسى حق ندارد بیرون بیاید… لذا همه در داخل خیمهها بودند…
اباعبدالله(علیه السلام) دو بار براى وداع آمدند… یک بار آمدند،وداع کردند و رفتند… بار دوم به این ترتیب بود که ایشان رفتند به طرف شریعه فرات و خودشان را به آن رساندند… دراین هنگام شخصى صدا زد… حسین…!تو مىخواهى آب بنوشى…؟!ریختند به خیام حرمت… دیگر آب نخورد و برگشت… آمد براى بار دوم با اهل بیتش وداع کرد(ثم ودع اهل بیته ثانیا)… چه جملههاى نورانىاى دارد…! رو مىکند به آنها که اهل بیت من…! مطمئن باشید که بعد از من شما اسیر مىشوید،ولى کوشش کنید که در مدت اسارتتان یک وقت کوچکترین تخلفى از وظیفه شرعىتان نکنید… مبادا کلمهاى به زبان بیاورید که از اجر شما بکاهد… ولى مطمئن باشید که این،پایان کار دشمن است،این کار،دشمن را از پا در آورد… بدانید که خدا شما را نجات مىدهد و از ذلتحفظ مىکند… این خیلى حرف است:اهل بیت من!شما اسیر خواهید شد ولى حقیر و ذلیل نخواهید شد،اسارت شما هم اسارت عزت است.به همین جهتبود که وقتى در کوفه مردم به رسم صدقه به اطفال گرسنه اسرا نان مىدادند،زینب نمىگذاشت قبول کنند…
بار دوم که امام آمد،اهل بیتخوشحال شدند،دوباره بااباعبدالله(علیه السلام) خداحافظى کردند… باز به امر اباعبدالله(علیه السلام) از خیمهها بیرون نیامدند… بعد از مدتى یکدفعه باز صداى شیهه اسب اباعبدالله(علیه السلام) را شنیدند،خیال کردند حسین براى بار سوم آمده است تا با اهل بیتش خدا حافظى کند ولى وقتى بیرون آمدند اسب بى صاحب ابا عبد الله را دیدند… دور اسب اباعبدالله را گرفتند… هرکدام سخنى با این اسب مىگوید… طفل عزیز اباعبدالله(علیه السلام) مىگوید… اى اسب…! من از تو یک سؤال مىکنم… پدرم که مىرفت،با لب تشنه رفت،من مىخواهم بدانم که آیا پدرم را با لب تشنه شهید کردند یا در دم آخر به او یک جرعه آب دادند…
اینجاست که یک منظره دیگرى رخ مىدهد که قلب مقدس امام زمان را آتش مىزند… روضه امام زمان است،مىگوید… جد بزرگوار…! اهل بیت تو به امر تو از خانه بیرون نیامدند اما وقتى که اسب بى صاحبت را دیدند موها را پریشان کردند،همه به طرف قتلگاه تو آمدند…
“منبع: حماسه حسینی- شهید مطهری-با تخلیص”
یک جهان روضه و یک ماه محرم داری… آه، آقای غریبم چقدر غم داری
تا ابد هم که بخوانند همه مرثیه ات… باز هم روضه ی نا خوانده به عالم داری
این همه زائر دلسوخته ی خاکت را… از ازل داشته ای تا به ابد هم داری
روضه خوان هات زیادند، یکیشان قرآن… مطلع فجر خدا سوره مریم داری
درددل کن که نماند به دلت چون پدرت… خواهرت هست کنارت، تو که مَحرم داری
بهترین نوحه ما هست «غریب مادر»… صاحب روضه بگو، بهتر از این دم داری؟
تا که نومید نگردد ز درت محتاجی… تو هم انگشت هم انگشتر خاتم داری
وقت تدفین تو ای شعر غریبی، پسرت… دید در وزن تنت چند هجا کم داری
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین…
خیمه ی نهم... حضرت اباالفضل العباس(علیه السلام)...
بسم رب الحسین(علیه السلام)…
“اللهم عجل لولیک الفرج”
در شب عاشورا اول کسى که نسبتبه اباعبدالله(علیه السلام)اعلام یارى کرد،همین برادر رشیدش ابوالفضل بود… بگذریم از آن مبالغات احمقانهاى که مىکنند،ولى آنچه که درتاریخ مسلم است،ابوالفضل بسیار رشید،بسیار شجاع،بسیار دلیر،بلندقد و خوشرو و زیبا بود(و کان یدعى قمر بنىهاشم)که او را«ماه بنىهاشم»لقب داده بودند…
روز عاشورا مىشود،بنابر یکى از دو روایت،ابوالفضل مىآید جلو،عرض مىکند برادرجان،به من هم اجازه بفرمایید،این سینه من دیگر تنگ شده است، دیگر طاقت نمىآورم،مىخواهم هرچه زودتر جان خودم را قربان شما کنم…
من نمىدانم روى چه مصلحتى-خود اباعبدالله(علیه السلام) بهتر مىدانست-فرمود:برادرم…!حالاکه مىخواهى بروى،پس برو بلکه بتوانى مقدارى آب براى فرزندان من بیاورى… (این را هم عرض کنم:لقب«سقا»(آب آور)قبلا به حضرت ابوالفضل داده شده بود،چون یک نوبتیا دو نوبت دیگر درشبهاى پیش ابوالفضل توانسته بود برود،صف دشمن رابشکافد وبراى اطفال اباعبد الله(علیه السلام)آب بیاورد… اینجورنیست که سه شبانه روز آب نخورده باشند،خیر،سه شبانه روزبود که[از آب]ممنوع بودند،ولى دراین خلال توانستند یکى دو بار آب تهیه کنند… ازجمله درشب عاشورا تهیه کردند،حتى غسل کردند،بدنهاى خودشان را شستشو دادند)… فرمود:چشم…
حالاببینید چه منظره باشکوهى است،چقدر عظمت است،چقدر شجاعت است،چقدر دلاورى است، چقدر انسانیت است،چقدر شرف است،چقدر معرفت است،چقدر فداکارى است…!یک تنه خودش رابه این جمعیت مىزند… مجموع کسانى راکه دوراین آب را گرفته بودند چهارهزارنفر نوشتهاند… خودش را وارد شریعه فرات مىکند… اسب خودش راداخل آب مىبرد… اینرا همه نوشتهاند… اول،مشکى راکه همراه دارد پراز آب مىکند وبه دوش مىگیرد…
تشنه است،هواگرم است،جنگیده است،همینطورى که سوار است تازیر شکم اسب را آب گرفته است، دست مىبرد زیر آب،مقدارى آب بادومشتخودش تانزدیک لبهاى مقدس مىآورد… آنهایى که از دور ناظر بودهاند گفتهاند اندکى تامل کرد،بعد دیدیم آب نخورده بیرون آمد… آبها را روى آب ریخت…
آنجا کسى ندانست که چرا ابوالفضل آب نیاشامید،اماوقتى بیرون آمد یک رجزى خواند که دراین رجز مخاطب خودش بود نه دیگران… ازاین رجز فهمیدند چرا آب نیاشامید… دیدند دررجزش دارد خودش را خطاب مىکند،مىگوید…
اى نفس ابوالفضل…! مىخواهم دیگر بعداز حسین(علیه السلام) زنده نمانى… حسین(علیه السلام) دارد شربت مرگ مىنوشد،حسین(علیه السلام) بالب تشنه درکنار خیمهها ایستاده است وتو مىخواهى آب بیاشامى…؟ !پس مردانگى کجا رفت…؟شرف کجا رفت…؟مواسات کجا رفت…؟همدلى کجا رفت…؟مگر حسین امام تو نیست…؟مگر تو ماموم او نیستى…؟مگر تو تابع او نیستى…؟هرگز دین من به من اجازه نمىدهد،هرگز وفاى من به من اجازه نمىدهد…
ابوالفضل دربرگشتن مسیر خودش را عوض کرد،خواست ازداخل نخلستان برگردد(قبلاً از راه مستقیم آمده بود)چون مىدانست همراه خودش یک امانت گرانبها دارد… تمام همتش اینست که این آب رابه سلامتبرساند،براى اینکه مبادا تیرى بیاید وبه این مشک بخورد و آبها بریزد و نتواند به هدف خودش نائل شود… درهمین حال بود که یکمرتبه دیدند رجزابوالفضل عوض شد… معلوم شد حادثه تازهاى پیش آمده است… فریاد کرد…
به خداقسم اگر دست راست مرا هم قطع کنید،من دست ازدامن حسین برنمىدارم… طولى نکشید که رجز عوض شد…
دراین رجز فهماند که دست چپش هم بریده شده است… این گونه نوشتهاند:با آن هنری که[در او]وجود داشته است،به هر زحمتبود این مشک آب را چرخاند وخودش راروى آن انداخت… دیگرمن نمىگویم چه حادثهاى پیش آمد،چون خیلى جانسوز است…!
درمیان کسانى که اباعبدالله(علیه السلام) خودرا به بالین آنها رسانید،هیچکس وضعى دلخراشتر وجانسوزتر از برادرش ابوالفضل العباس براى او نداشت،برادرى که حسین)علیه السلام) خیلى او را دوست مىدارد ویادگار شجاعت پدرش امیر المؤمنین(علیه السلام)است…
درجایى نوشتهاند اباعبدالله(علیه السلام)به او گفت:برادرم«بنفسى انت»عباس جانم…!جان من به قربان تو… این خیلى مهم است… وبى جهت نیست که گفتهاند… عباس که کشته شد،دیدند چهره حسین شکسته شد… خودش فرمود…"الان انقطع ظهرى و قلتحیلتى”
“منبع: حماسه حسینی- شهید مطهری-با تخلیص”
باز هم بارش باران غزل های دلم… باز هم دلشدگان وای دلم وای دلم
دل به دریا زدنش را به تماشا بشوید… آنکه طوفان زده بر ساحل دریای دلم
مشک بر دوش ره علقمه درپیش گرفت… وه چه زیبا شده بود حضرت سقای دلم
ناگهان ناله ای مجروح برامد که اخا… بنگر مادرت اینجاست ، زهرای دلم
و سراسیمه به دنبال صدا رفت حسین… رفت و برگشت ولی خم شده آقای دلم
خبری آمده از او خبری نیست دگر… و کسی داد زد ای وای عمو وای دلم
با همین گریه نوشته میان روضه… علقمه آمده ام لیک با پای دلم
السلام علیک یا اباالفضل العباس…
خیمه ی هشتم... حضرت علی اکبر(علیه السلام)...
از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسیکه موفق شد از اباعبدالله(علیه السلام)کسب اجازه کند،فرزند جوانش على اکبر بود… آمد خدمت پدر،گفت:پدر جان!به من اجازه جهاد بده…
درباره بسیارى از اصحاب،مخصوصاً جوانان،روایتشده که وقتى براى اجازه گرفتن نزد حضرت مىآمدند،حضرت به نحوى تعلّل میکرد ولى وقتیکه على اکبر مىآید و اجازه میدان میخواهد،حضرت فقط سرشان را پایین مىاندازند… جوان روانه میدان شد…
نوشته اند اباعبدالله(علیه السلام)چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود… ناامیدانه نگاهى به جوانش کرد،چند قدمى هم پشت سراو رفت… اینجا بود که گفت:خدایا! خودت گواه باش که جوانى به جنگ اینها میرود که ازهمه مردم به پیغمبر تو شبیهتر است…
اینطوربود که على اکبر به میدان رفت… بعدازآن که مقدار زیادى مبارزه کرد،آمد خدمت پدر بزرگوارش-که این جزء معماى تاریخ است که مقصود چه بوده وبراى چه آمده است؟-گفت:پدر جان"العطش"!تشنگى دارد مرا مىکشد،سنگینى این اسلحه مرا خیلى خسته کرده است،اگر جرعهاى آب به کام من برسد نیرو مىگیرم وباز حمله مىکنم…
این سخن جان اباعبدالله(علیه السلام)را آتش میزند،میگوید:پسرجان…!ببین دهان من از دهان تو خشکتر است،ولى من به تو وعده میدهم که ازدست جدت پیغمبر آب خواهى نوشید… این جوان میرود به میدان و باز مبارزه میکند…
مردى است به نام حمیدبن مسلم که به اصطلاح راوى حدیث است میگوید:کنار مردى بودم… وقتى على اکبر حمله میکرد،همه از جلوى او فرار میکردند… او ناراحت شد،خودش هم مرد شجاعى بود،گفت:قسم میخورم اگراین جوان ازنزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت… على اکبر که آمد ازنزدیک او بگذرد،این مرد اورا غافلگیر کرد وبا نیزه محکمى آنچنان به على اکبر زد که دیگر توان ازاو گرفته شد بطورى که دستهایش رابه گردن اسب انداخت،چون خودش نمىتوانست تعادل خودرا حفظ کند…
دراینجا فریاد کشید… “یاابتاه!هذا جدى رسول الله"… پدر جان!الآن دارم جد خودم را به چشم دل مىبینم وشربت آب مىنوشم… اسب،جناب على اکبر را درمیان لشکر دشمن برد،اسبى که درواقع دیگر اسب سوار نداشت… رفت درمیان مردم… اینجاست که جمله عجیبى نوشتهاند…"فَاحْتَمَلَهُ الْفَرَسُ الى عَسْکَرِ الْأعْداءِ فَقَطَّعوهُ بِسُیوفِهِمْ ارْباً ارْباً “
“منبع:حماسه حسینی- شهید مطهری-با تخلیص”
حالا که می روی کمی آهسته تر برو… آهسته از مقابل چشم پدر برو
قدری قدم بزن پسرم در برابرم… آرام تر شبیه نسیم سحر برو
با هر قدم که می روی از دست می روم… از پیش دیده ی پدری خون جگر برو
شرمنده ام که کام تو میسوزد از عطش… با سوز کام تشنه به کام خطر برو
بابا برو ولی پسرم ! نور دیده ام…! حالا که می روی کمی آهسته تر برو
السلام علیک یا علی اکبر بن الحسین(علیه السلام)…
خیمه ی هفتم... حضرت علی اصغر(علیه السلام)...
بسم رب الحسین(علیه السلام)…
“اللهم عجل لولیک الفرج”
سید بن طاووس(ره) در کتاب الملهوف(اللهوف) خود می نویسد:
هنگامى که حسین(علیه السلام) شهادت جوانان و محبوبانش را دید،تصمیم گرفت که خود به میدان برود و ندا داد… “آیا مدافعى هست که از حرم پیامبرخدا(صلى الله علیه و آله)،دفاع کند…؟ آیا یکتاپرستى هست که درباره ما از خدا بترسد…؟ آیا دادرسى هست که به خاطر خدا به داد ما برسد…؟ آیا یارى دهنده اى هست که به خاطر خدا، ما را یارى دهد…؟”
پس صداى زنان، به ناله برخاست… امام (علیه السلام)، به جلوى درِ خیمه آمد و به زینب(علیهاالسلام) فرمود… “کودک خُردسالم را به من بده تا با او، خداحافظى کنم"…
او را گرفت و مى خواست او را ببوسد که حَرمَلة بن کاهِل ، تیرى به سوى او انداخت که در گلویش نشست و او را ذبح کرد… امام(علیه السلام) به زینب(علیهاالسلام) فرمود… “او را بگیر …!” سپس، کف دستانش را زیر خون [گلوى او]گرفت تا پُر شدند…. خون را به سوى آسمان پاشید و فرمود… “آنچه بر من وارد مى شود، برایم آسان است؛ چون برخدا پوشیده نیست و در پیش دید اوست"…
امام باقر علیه السلام [در باره آن خون] فرموده است… “از آن خون، یک قطره هم به زمین، باز نگشت"…
ای اهل عزا اجر شما با علی اصغر… مهمان حسینیم بگو یا علی اصغر
این کودک شش ماهه گل باغ رباب است… پرپر شده در گلشن زهرا علی اصغر
هر کس که به گهواره ی دل جا دهد او را… او را بدهد در حرمش جا علی اصغر
ای سینه رنان دامن شش ماهه بگیرید… چون کرده به هر درد مداوا علی اصغر
طفلش مَشُماری که بود باب الحوائج… پرونده ما را کند امضاء علی اصغر
بر مجلس یاران حسین سر زند از لطف… همراه عمو گیرد اگر پا علی اصغر
احرام عزا بند که با ناله بگوییم… لالا پسر فاطمه لالا علی اصغر
در «زیارت ناحیه مقدّسه» آمده است :
“السَّلامُ عَلى عَبدِ اللّهِ بنِ الحُسَینِ الطِّفلِ الرَّضیعِ، المَرمِیِّ الصَّریعِ ، المُتَشَحِّطِ دَما ، المُصَعَّدِ دَمُهُ فِی السَّماءِ ، المَذبوحِ بِالسَّهمِ فی حِجرِ أبیهِ ، لَعَنَ اللّه ُ رامِیَهُ حَرمَلَةَ بنَ کاهِلٍ الأَسَدِیَّ وذَویهِ”
سلام بر عبداللّه بن الحسین، کودک شیرخواره تیر خورده ضربت خورده به خون تیپده که خونش به آسمان، پرتاب شد و در دامان پدرش، با تیر، سر بُریده شد! خدا لعنت کند حَرمَلَه بن کاهِل اسدى و همراهانش را که به او تیر زدند.